سلام حاجی
می خواهیم چند دقیقه مصدع اوقاتتان بشویم با خوشرویی ما را به خانه اش دعوت کرد، وارد خانه شدیم.
عجبا خانه هم خانه های قدیمی،کوبنده تیرچه و بلوک،ویرانگر عصر دود و ماشین، خانه هم لطف قدیمی ها را داشت،دور تا دور خانه اش گل بود.خانه اش گلی بود صفای گلی،پیر مرد شعر می گفت.سواد قرآنی داشت.صحبتهایش شیرین بودو من هم لذت شنیدن را بر مشقت نوشتن ترجیح می دادم.
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این نسیه را به نقد جوانی خریده ام
عروه:حاجی از قدیمای عزیزک بگو:چه بگویم آمهِ بوسِ قِوا صفا نِدارنه آمهِ حرف هم وِفا نِدارنه
روزهای سختی بود غذا نداشتیم،لباس نداشتیم.بهداشت نبود من یادم میاد که اون موقع لباسهامون آنقدر کثیف می شد که می بردیم نزدیک آتش و چون گرم می شد دونه دونه شپش از لباسها می اوفتاد، اون موقع بیغاری بود ما را به بیغاری (موقعی که رضا خان دستور داد مشهد سر را تبدیل شهر کنند) همین میدان شهربانی بابلسر،هفت روز تمام کار کریم و نان نداشتیم که الان به برکت انقلاب خیلی خوب شده است.
می گویند عزیزک قدیم تو چمازده بود.آیا شما هم دیدید؟
ندیده بودم ولی بقایای آنها را دیده بودم.درخت سیبی که آنها کاشته بودند و اسکلت جنازه هاشن را هم دیدم و آثار دیگر از وجودشان را ...
اون موقع جو محل چه جور بود؟
کد خدامنشی بود و حرف، حرف زور بود.
حاجی سخت تریت روز های زندگی تان کی بود؟
اون روز های که خشکی آمده بود غذا نداشتیم، امکانات ندداشتیم همان دوره مصدق بود که پنبه یک من 10 تومان شده بود.
شاد ترین روز زندگی تون؟
روز عروسی ام بود.
بهترین سالتون؟
سال66 بود که توفیق رفتن به خانه خدا را داشتم.
حاجی حرف های عجیب و تازه ای می زد.از چیزهای نگفته.برکت مازندران را از تکاندن ته مانده سفر پیغمبر که به علی(ع) گفت که در مازندران بتکان می دانست.
بر گرفته از نشریه عروﺓ الوثقی عزیزک
حاجی چند سال داری؟ 86 سال
:: موضوعات مرتبط:
مصاحبه با پیرمرد ,
,
:: بازدید از این مطلب : 844
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12